کتاب زندگی دوباره است
داستان کوتاه
ندای شهروند آنلاین– رویا فرامرزی
– چیکار کردی دختر؟
– چرا گردنبند به اون قشنگی رو فروختی؟
– لازم بود
– تو واقعا دیوونهای سورمه!
###
جوان بودم و کلهشق، توی یک شهر غریب دانشجو… بابابزرگت با وجود ورشستگی هر ماه مبلغی میفرستاد اما کفاف زندگی دانشجویی در شهری مثل تهران را نمی داد.
چه شبهایی که گرسنه خوابیدم فقط برای این که کتاب بخرم. پاساژگردی نکردم؛ لباس عید نخریدم اما رفتم سینما، تئاتر دیدم به کتابفروشیها سر زدم…
کتابفروشی آقای رستگار را هنوز یادم هست؛ مرد میانسالی با پاهای پرانتزی و موهای کم پشت، سخت گیر و جدی با صدای تودماغی، خودش که میگفت دانشجوی اخراجی بوده با بزرگان ادبیات نشست و برخواست داشته و هوشنگ ابتهاج رفیق شفیقاش بوده. آدرس مغازهاش را از استاد ادبیاتمان گرفتم؛ هر کتابی که میخواستم داشت، اما هر کتابی را به هر کسی نمیداد به قول خودش؛ کتابهای کم یاب و قدیمی واسه مشتریهای همیشگیِ…
من انگار یک سرزمین تازه را کشف کرده بودم اکثر پنجشنبهها بعد دانشگاه میرفتم کتابفروشی میگفت:
دخترجان کاغذ گران شده کتابهای قدیمی هم سخت پیدا میشه…
یک روز اهل محل و یکی-دو تا مامور جلوی مغازهاش جمع شده بودند از آن روز دیگر کسی نه آقای رستگار را دید نه کتابهایش را، مغازهاش هم شد سوپر مارکتی.
یک روز گفت مجموعه کامل آثار هدایت را آورده ام بی کم و کسر
بدو بدو رفتم پلاک طلایی که همیشه گردنم بود را فروختم پلاکش شکل یک پرنده در قفس بود قفساش با نگینهای ریز تزئین شده بود، یادم هست پدرم آن را جایزه شاگرد اولیام خریده بود. فروختماش فروختم و آن مجموعه را خریدم…
چیه؟ چرا اینطور نگاهم میکنی؟ من در لحظه زندگی کردم؛ شانس این را داشتم که زندگیهای نکرده را تجربه کنم؛ من الان میدانم قدم زدن روی سنگفرشهای پاریس چه حسی میتواند داشته باشد.
میتوانم بهتر درک کنم یک سرباز جنگ جهانی در میدان جنگ چه احساسی داشته؛ یا یک زن بیوهی جنگ زده چه حسی را تجربه کرده.
من بارها زندگی کردهام بارها…
برای گل محمد «کلیدر» سوگواری کردهام
با زری «سووشون» آزادی را تجربه کرده ام
برای تنهایی آیدین «سمفونی مردگان» گریه کردم
با شهریار کوچولو بچگی کردهام
با رومئو و ژولیت عشق را یاد گرفتهام
با مولوی خدا را صدا زدهام
و همراه، سانتیاگو به دنبال کیمیای خود دویدهام
دخترِ من…
این قسمت از خانه این کتابخانه، زنده است؛ روح دارد… راستش را بخواهی خیلی غم انگیز است که جسم ما محدود به مکان و زمان است. همین حالا که من و تو باهم حرف میزنیم ممکن است یک نفر در عمق اقیانوسها شنا کند یا روی ماه قدم بزند. اگر بخواهی میتوانی کنج همین اتاق کنار کتابخانه با این کتابها همه را تجربه کنی.
دوست دارم یک کدام از این کتابها را برداری و بخوانی، بروی، ببینی کشف کنی، لمس کنی، بفهمی، از بند تعلق آزاد شوی بعد که روحت تسخیر شد؛ ببینم بازهم خواهی گفت: مادر جان این کتابخانه دِمُده شده؟…
//رویا فرامرزی//