لبخندهایی به طعم گیلاس به مناسبت پنجمین سالمرگ عباس بابایی

لبخندهایی به طعم گیلاس

🔸چند سال پیش دفتر کارم اتاق کوچکی در کنار دفتر نشریه موج بیداری بود، از آن ساختمان‌های کهنه، بام شیروانی، سقف پارچه‌ای و یک پنجره کوچک به خیابان قدیمی پست(دروازه ارک) که البته نام کنونی آن شهید بسطامیان است.
🔸هر چند روز یکبار حوالی ساعت ۱۱ از پنجره پیرمردی دوست داشتنی را می‌دیدم که از آن طرف خیابان با قدم‌هایی آرام به سوی دفتر می‌آید. از آن پیرمردهای دوستداشتنی با موهای سفید، صورت همیشه اصلاح شده و سبیل‌های مرتب که دود سیگار قسمت میانی‌آن را کمی زرد کرده بود. حالا تصور کنید: این پیرمرد جذاب روی صندلی کنار پنجره می‌نشست و سیگارش را درمی‌آورد و روشن می‌کرد، این قاب آنقدر جذاب بود که می‌شد ساعت‌ها به آن خیره ماند.
🔸نامش عباس آقابابایی بود، همه او را عباس بابایی می‌شناختند و ما استاد صدایش می‌کردیم. با استاد می‌شد از هر دری سخن گفت، از ادبیات تا نقاشی و سینما، استاد ساده سخن می‌راند و قابل فهم شعر می‌گفت. خواندن و شنیدن شعر ترکی حتی برای ما ترک‌زبانان نیز کمی سخت است اما اشعار عباس بابایی از دل‌اش برآمده بود و به راحتی به دل می‌نشست بدون آنکه بخواهد با حرکات موزون و دست و پایش شعر را توی مغرت فرو کند. بیشتر مدیوم‌های هنر را می‌شناخت اما با کلمات قلمبه-سلمبه خودنمایی نمی‌کرد، مشخص بود در پسِ سخنان‌اش سال‌ها مطالعه در زمینه‌های مختلف داشته است.
🔸عباس بابایی را همه به شاعری می‌شناختند اما برای خودش اهل فن و صنعت نیز بود. جوانی‌اش را در یک کارخانه بزرگ صنعتی در تهران سپری کرده بود، (البته مدت‌اش خاطرم نیست) ولی می‌گفت مدتی هم در گیلان برای همان شرکت کار کرده است.
گاهی که سر کیف بود از خاطرات جوانی‌اش می‌گفت ولی کاملا مشخص بود جوانی عباس بابایی دقیقا مثل روزهای پیری‌اش ساده و بی غل و غش بوده است.
🔸صدای‌اش کمی خش‌دار بود و هنگام صحبت، لبخند به لب داشت، حتی وقتی سیگار می‌کشید لبخند دلنشینی گوشه لب‌اش جا خوش کرده بود، اصلا مگر می‌شد استاد را بدون لبخند تصور کرد، لبخندهای عباس بابایی “طعم گیلاس” داشت، هیچوقت برایت تکراری نمی‌شد. وقتی خاطره تعریف می‌کرد یا سخن جذابی می‌گفت هر چند ثانیه یکبار میان کلماتش یک خنده کوچکِ لحظه‌ای داشت، مثل یک ایست کوچک برای جمله بعدی، شوریدگی خاصی در وجود و رفتارش نهان بود، وقتی شعر می‌خواند لپ‌هایش گل می‌انداخت و چشمهایش می‌درخشید مخصوصا هنگامی که از مولانا یا یکی از شعرهای خودش را می‌خواند.

🔸چند برگ کاغذ یا مقوای بریده شده که روی آن شعرهایش را نوشته بود همیشه از گوشه جیب داخلی کت‌اش بیرون می‌زد، انگار قیل و قال‌هایش را روی کاغذ می‌نوشت و همراه خود به کوچه و خیابان می‌برد، قدم می‌زد، قدم میزد و زمزمه می‌کرد…

یادش گرامی باد

//  مهدی مرادی